سفارش تبلیغ
صبا ویژن

Labraka

Labraka

Labraka

Labraka

Labraka
Labraka
عکس های لابراکا
آرشیو
درباره لابراکا
لابراکا
پلک نمی زنم..

آنجا از آن دور.. ابرهایی سیاه ، آبادی ام را نشانه می روند..

پلک نمی زنم..!

نزدیک می شوند ومی بارند


اینجا روی بام آبادی ، کاج های وحشی روییده

و پرچینی از تمشکی چیدنی روی بسترم خزیده

من !

با سایه ای رمیده ، کنار یک نرده ی سبز آرمیده ام..


سرما.. های سردی به استخوانم می دمد..

پاهایم سست و دستانم یخ می زنند..

آب می شوم..

باران بر نبض بودنم می کوبد..


قدم می زنم..

سایه ام را به باران می سپارم

و آبادی ام را به کاج های وحشی

دور می شوم..

آبادی ام از دور دیدنی ست..


اینجا پشت حصار شب..

شبی ریخته.. از آبروی ماه

حجم سایه ها تکرار می شود !

انگار روی بام مُرده می برند..

من خواب دیده ام پلک نمی زنم..




دیدگاه
نبودنت..

اینها تمام های و هوی من است..

پاییز هنوز وام دار نگاه من است..

پاییز مراست و من پاییز را.. مرا عار بهار نیست !

اگر چه از نسل بهارم ولی این ننگ مرا نشاید.. سوز دل را به سبزی بهاران نمی فروشم..

این سوز یادگار دوران من است.. یادگار او.. یادگار تو.. و یادگار هر آنچه زود رفت..

کسی چه می داند ؟ کسی نمی داند..

می گفت پاییز دلت دگر بهار شد و رخت عزا کنده ای از تن !

شاید دل به لبخندی خوش کرده بود که پس نقاب غصه هایم نقش بسته بود !

لیک نه من منم که بهاران توانم داشت.. نه دل دل است که بهاران تواند داشت..


من درد می کشم..

کاش می شد سقط کرد این حجم مستور را که کودک ناخواسته هر چه که باشد منفور است !

نفی از قلم نیست ، نفیر از بودن است..


اینجا منم باور کن..

همانی که شبها تا صبح

بودنت را چون کودکانی نحیف مشق می کند..  

کودکانی که درازای آروزیشان

مشق تصمیم کبرایی بیش نیست..


بگو چه می خواهی ؟!

دست از خویش بریدی و لجام بودنت را بر ،دار زمین آویختی به امید کور سویی.. از کجا ؟..

اینجا همه شب تا پای صبح ، بودنم را چنان مستانه ساز می کنم که خواب از شب پرانده ام ، بیا ببین ، چه دبدبه ای دارد نگاه خَمّارم..

آری ! شاید رسم وفا این است و یا شاید تاوان حیا این است !


اینجا صدای ناقوس شب ، از کوچه هایی که به انتها ختم می شوند بیشتر به گوش می رسد.. شاید این بازتاب صداست که دل می شوراند ! کسی چه می داند ؟

شاید هوای گریه های شبانه ی دل نیز به بن بستی ختم می شود و این صدا ، می پیچد.. و دل می شوراند !


آه ای زیبای ناسپاس.. در من باش.. در نقطه های بودنم..

خیالی نیست که بدانی بودنم را ! من هستم.. با تو.. با خیال تو..

آری..

اینجا روزها رخت عذا کنده اند و در گذرند و خیال فردایی دگر می گذرانند ، بودن را..

تو بگو .. این چه صیغه ایست که آسمان سفید تن کند و من سیاه !؟

آه ای همیشه بودنی در من !

مرا دریاب.. نه آنچنان که بودم و هستم.. آنچنان که بودنی ساز می شود در لاینفک وجود.. آنگونه مرا دریاب !

از بهار تا پاییز دلم تنها دمی خیال فاصله است..

و باران..

می بارد..

و من

چه بی وقفه خیس می شوم.. زیر باران شرم نبودنت !

شاید خالی وجودم را پر کند..
 

شبانه هایم را خزان نگاهی می سوزاند..

سالهاست می سوزاند..

تنهایی مرا سزاست.. شاید این رسم خوشایند نبودنت شیرین است و مرا تلخ می نماید..

بگذار امشب این خیال باطل را ، با ته مانده های سیگارم به یادت دود کنم.. کام به کام ، نفس به نفس..
 




دیدگاه
صفحات
آخرین نوشته ها
پیوندها
لوگو
آمار وبلاگ
پادکست

اسکرول بار

ابزار وبمستر

ابزار هدایت به بالای صفحه