لابراکا
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
از: فاضل نظری
دیدگاه شما
با سرزمین بارانی فراموششده از آبادی به آبادی،
دست در دستِ سرد ،
امیدوارم نیاز نباشد این حس را با کسی قسمت کنم،
اما حالا اگر او را بیابم،
بر چمنهای خیس، یا جایی
در این سرزمین شخم زده چه باید بکنم ،چه باید .
خوب میدانم که همه باید بمیرند،
با این حال لبهای سردش را دوباره خواهم بوسید
پوشاندنِ جسماش، نوازشِ موهایش
و دوباره ترسیدن از
بیدار شدنش.
از : رودخر کوپلاند ، ترجمه ی شهلا اسماعیل زاده
دیدگاه
صفحات