لابراکا
آنجا از آن دور.. ابرهایی سیاه ، آبادی ام را نشانه می روند..
پلک نمی زنم..!
نزدیک می شوند ومی بارند
اینجا روی بام آبادی ، کاج های وحشی روییده
و پرچینی از تمشکی چیدنی روی بسترم خزیده
من !
با سایه ای رمیده ، کنار یک نرده ی سبز آرمیده ام..
سرما.. های سردی به استخوانم می دمد..
پاهایم سست و دستانم یخ می زنند..
آب می شوم..
باران بر نبض بودنم می کوبد..
قدم می زنم..
سایه ام را به باران می سپارم
و آبادی ام را به کاج های وحشی
دور می شوم..
آبادی ام از دور دیدنی ست..
اینجا پشت حصار شب..
شبی ریخته.. از آبروی ماه
حجم سایه ها تکرار می شود !
انگار روی بام مُرده می برند..
من خواب دیده ام پلک نمی زنم..
دیدگاه