سفارش تبلیغ
صبا ویژن

Labraka

Labraka

Labraka

Labraka

Labraka
Labraka
عکس های لابراکا
آرشیو
درباره لابراکا
لابراکا
عشقت به من آموخت..
عشقت‌ اندوه‌ را به‌ من‌ آموخت‌..

و من‌ قرن‌ها در انتظار زنی‌ بودم‌ که‌ اندوهگینم‌ سازد..!

زنی‌ که‌ میان‌ بازوانش‌ چونان‌ گنجشککی‌ بگریم‌ُ

او تکه‌ تکه‌هایم‌ را چون‌ پاره‌های‌ بلوری‌ شکسته‌ گِرد آورد..!

عشقت بدترین عادات را به من آموخت.. بانوی من

به من آموخت شبانه هزار بار فالِ قهوه بگیرم

دست به دامن جادو شومُ و با فال گیرها بجوشم..


 عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ خانه‌ام‌ را ترک‌ کنم‌

در پیاده‌روها پرسه‌ زنم‌ُ

چهره‌ات‌ را در قطرات‌ِ باران‌ُ نورِ چراغ‌ِ ماشین‌ها بجویم‌..!

ردِ لباس‌هایت‌ را در لباس‌ِ غریبه‌ها بگیرم‌ُ

تصویرِ تو را در تابلوهای‌ تبلیغاتی‌ جست‌ُجو کنم‌..!


عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌.. که‌ ساعت‌ها در پی گیسوان‌ِ تو بگردم‌..

گیسوانی‌ که‌ دختران‌ِ کولی‌ در حسرت‌ِ آن‌ می‌سوزند..!

در پی چهره‌ وُ صدایی‌

که‌ تمام‌ِ چهره‌ها وُ صداهاست‌


عشقت‌ مرا به‌ شهرِ اندوه‌ بُرد.. بانوی‌ من‌..

وَ من‌ از آن‌ پیش‌تر هرگز به‌ آن‌ شهر نرفته‌ بودم‌

نمی‌دانستم‌ اشک‌ها کسی‌ هستند

وَ انسان‌ِ بی‌اندوه‌ ، تنها سایه‌یی‌ از انسان‌ است‌


عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ چونان‌ پسرکی‌ رفتار کنم‌

چهره‌اَت‌ را با گچ‌ بر دیوارها نقّاشی‌ کنم‌..

بَر بادبان‌ِ زورق‌ِ ماهی‌گیران‌ُ

بر ناقوس‌ُ صلیب‌ِ کلیساها..


عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ عشق‌ ، زمان‌ را دگرگون‌ می‌کند..!

وَ آن‌هنگام‌ که‌ عاشق‌ می‌شوم‌ زمین‌ از گردش‌ باز می‌ایستد..!


عشقت‌ بی‌دلیلی‌ها را به‌ من‌ آموخت‌..!


پَس‌ من‌ افسانه‌های‌ کودکان‌ را خواندم‌

وَ در قلعه‌ی‌ قصّه‌ها قدم‌ نهادم‌ُ

به‌ رؤیا دیدم‌ دخترِ شاه‌ِ پریان‌ از آن‌ِ من‌ است‌..

با چشم‌هایش‌ ، صاف‌تر از آب‌ِ یک‌ دریاچه‌

لب‌هایش‌ ، خواستنی‌تر از شکوفه‌های‌ اَنار..

به‌ رؤیا دیدم‌ که‌ او را دُزدیده‌اَم‌ هم‌ْچون‌ یک‌ شوالیه‌

وَ گردن‌ْبندی‌ از مرواریدُ مرجانش‌ پیشکش‌ کرده‌اَم‌..!


عشقت‌ جنون‌ را به‌ من‌ آموخت‌..

وَ گُذران‌ِ زنده‌گی‌ بی‌آمدن‌ِ دخترِ شاه‌ِ پریان‌ را..!


عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ تو را در همه‌ چیزی‌ جست‌ُجو کنم‌

وَ دوست‌ بدارم‌ درخت‌ِ عریان‌ِ زمستان‌ را

برگ‌های‌ خشک‌ِ خزان‌ را وُ باد را وُ باران‌ را

وَ کافه‌ی‌ کوچکی‌ را که‌ عصرها در آن‌ قهوه‌ می‌نوشیدیم‌..!


عشقت پناه بردن به کافه‌ها را به من آموخت

و پناه بردن به هتل‌های بینامُ کلیساهای گمنام را..!


عشقت مرا آموخت

که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر می‌شود

به من آموخت بیروت را چونان زنی بشناسم ، ظالمُ هوس‌انگیز

که هر غروب زیباترین جامه‌هایش را میپوشد

بر سینه‌اش عطر می‌پاشد

تا به دیدار ماهیگیرانِ شاهزاده‌ها برود..


عشقت گریستنِ بی اشک را به من آموخت..

و نشانم داد که اندوه

چونان پسرکی بی‌پا

در پس‌کوچه‌های رُشِه وُ حَمرا می‌آرامد..!


عشقت اندوه را به من آموخت..

و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد

زنی که میانِ بازوانش چونان گنجشککی بگریمُ

او تکه تکه‌هایم را 

چون پاره‌های بلوری شکسته گِرد آورَد..


از : نزار قبانی - ترجمه ی : یغما گلروویی

شنیدن دکلمه این شعر.. از رضا پیربادیان عزیز



دیدگاه
آخرین نوشته ها
پیوندها
لوگو
آمار وبلاگ
پادکست

اسکرول بار

ابزار وبمستر

ابزار هدایت به بالای صفحه