لابراکا
قدم می زنم.. حواسم نیست.. بی وقفه می روم..
بارانی ام تا پای جان خیس می شود
باران نیز بی وقفه می بارد..
من.. با حوصله ای درهم ، زیر طاقی از رؤیا می ایستم ُو
سوزِ پاییز را روی نبض احساسم می سایم..
تو.. دلِ واپس زده ای را با نگاهت می ستانی ُو می روی..
من.. کوچه را تا انتها می پایم ُو در خود می پیچم ُو
سکوتی سرد را ؛ روی لبهایم زمزمه می کنم..
یک لحظه صبر کن.. دل کنده ای.. جان برده ای..
باران می بارد.. تو را ماندنی شاید..!
آه.. از این بیدادِ دل ، از این آیینه ی دق
من بر فرازِ این رؤیا.. با تو.. تا انتهای کوچه می آیم
بر تبسمت خیره می مانم
بارانیِ در جان تنیده ام را ؛ بر آسمان خیالت پهن می کنم
تا تو را جز باران بهانه ای شاید..
دیدگاه