خیلی خسته ام.. از این همه دلتنگی.. از این تکراره روزمره.. لحظه ای با من و کلمات سوگوارم باش.. ای یار سفر کرده ! بخوان تا کلماتم عصا بگیرند و از این خاک سوخته برخیزند.. آه.. ای روشنای شبهای تاریک وانفسایم در این پرچین خاطره ها و گذر ایام ، بیا و تسلای روح دردمند و رنجورم باش.. ای تنها پناه خستگی هایم..
دیریست چشم به راه آمدنت کور سوی امیدم میسوزد..
امشب اینجا واژه ها نای ماندن ندارند ، مانده اند در این وادی بی رنگ تن ، از پی بودنی هراس انگیز ، ماندنی وسوسه انگیز.. آه.. هیچ کس را باور دیدن نیست..
اینجا هنوز از صدای گریه های پرصیلای شب
تنم میخ می شود میان همهمه ی باور نبودنت..
اینجا همه شب از برای نبودنت
با نگاهی مانده از هیچ ، پوچ می شوم
و بغض سنگین درونم را
بر رهگذران شب می پوشانم..
اینجا صدای پای شب هنوز خیس است
ولی باور دیدن نیست.. آه ای بیرحم زمانه ی بیداد..
می دانم باید رفت.. اما قلم رهایم نمی کند ، نمی خواهم تمام شود و دوباره شروع کنم.. لجام رفتن بر بند بند تنم نقش بسته ، مرا بند بگشای و رها کن از خویشتن ، بگذار زار بگویم تو را.. مرا نای ماندنی نیست.. نیست..
نمیدانم کدامین قسمت از وجودم را اینک می نویسم ؟ بر دفتر دل قفلی به ابد زده ام.. آه.. نگو که نمی دانی مرا..
میان همهمه ی ستاره های سوخته ی شب
چگونه دل می شورانی ؟
نفیر بی گدار شب
موج کین می زند بر سرای حزن آلود جان
تو چگونه تن می رویانی ؟
ای پایان همه آرزوهایم..
غریبه نیستی بگذار بگویم..
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است.. دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش برای داشتنش داشتم.. دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند.. حق من نیست.. به آتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند..
رنجی آنچنان زندگی مرا پر کرده است ، آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است ، آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند.. دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم.. همه عمر داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم ...
به او نگاه می کنم ... به او که لبهایش از اندوه من می لرزند.. به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران میکرد.. به او که باورش کردم و دل به او باختم.. به او که تکه ای از قلب مرا با خود برد.. به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ، هرگز به روی دنیا بازشان نکنم..
سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ، شاید زمان داغ مرا بهبود بخشد.. ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند..
دیدگاه